محکوم کردن توهین به پیامبر

ف.رسول زاده - بچـــ ـه های قافـــــــــــ
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچـــ ـه های قافـــــــــــ
 

ساعت 3 صبح هم که مثل آدم کتاب کُتُبارو می‌ذاری کنار که بخوابی یه وقت دیر نشه ..........

یه عالمه حرف میان تو ذهنت و می‌گن: ببین ما چقد قشنگیم!!! نمی‌خوای ما رو بنویسی؟؟؟ دلت میاد؟؟؟ .......
مگه حرف آدم سرشون می‌شه که: نه!!! دیگه چراغو خاموش کردم ... فردا صبح می‌نویسمتون!!! دیگه امشب دیره ... بی‌خیال!!! تو رو خدا ...........
اِلّا و بللّه که ما رو بنویس ... قول می‌دیم این دفعه یه چیز خوب از آب دربیایم........

یعنی چی؟یعنی چی؟یعنی چی؟

باشه ... بیاید بنویسمتون:
اینجا باید حرفای خوب گفت... باید دید چه حرفی در شأن اینجاس ...
اینجا که میام من یه حسی دارم ... آفرین! یه حسّ "خاص" حس می‌کنم که باید حرفای صاف و اتوکشیده گف ... حرفای درست و حسابی ... خلاصه حرفای باکلاس و با شخصیت!!! دم بچه ها گرم! تعریف از خود نشه، تا اینجا که عالی بودیم.
می‌دونید یه حس عدم اعتماد به سقفی که ریشه هایش را باید در کودکی ها جست ... آن‌هنگام که من فارغ از هیاهوی این دنیای شلوغ در کنار سبزه و جویی نشسته یا زیر بارانی یا ....
بله ... می‌گفتم ... یه حسی می‌گه: اینجا همه از تو بیشتر و بهتر می‌فهمن تو می‌خوای بیای چی بگی؟؟؟
همون حس مذکور در ادامه می‌افزایه: نظر می‌ذارن فحححش میدناااا .... اصلاً یه وعضی ی ی ی ...
ولی بعد یه حس دیگه که نمی‌دونم اسمش چیه و ریشه در کدام مرحله ی تاریخ زندگانیم داره برمی‌گرده می‌گه:
- مگه قبول نداری "باید تپید"؟
- چرا.
- مگه قبول نداری "باید نوشت"؟
- ... چرا!
- خب پس بنال دیگه!!! ببخشید: بتپ دیگه ... بنویس دیگه
و آنگاه من قلم در دست می‌گیرم و در جوهر خون میزنم و این‌طور حکایت ......................
عرض میکردم...
و این‌طور مى‌تپم و مى‌نویسم که:

من ... حالا هر مدل که باشه ... "منِ" نوعی یا "من" بماهو ‌"من" یعنی "منِ" ف.رسول زاده
میام یه‌عااالمه (واحدِ مقدار) مطلب علمیِ بیخ و بُن‌دار برمی‌دارم می‌خونم و یاد می‌گیرم و هضم می‌کنم  و ... از مباحث بسیار بسیار اصیلِ معرفت، خدا و دم و دستگاش(صفات و افعال و ذات و...)، انسان و جهان و علت آفرینش و اوووووووووه همینطور برو جلو ...
بعد که دانشمند شدم و دیگه یه عالمه از سؤالای ذهنم از اساس حل میشه ...
چند روز که خوووب این مطالب علمی در زوایای پنهان مغز خیس خورد ...
یه دفعه یه روز صبح زیبا و دل‌انگیز که خورشید از پس کوه‌های استوار بیرون می‌آید و بر پهنای دشت لم می‌دهد ..............
بله ... یه روز صبح که بیدار می‌شم، می‌بینم یه منادی در مغزم ندا سر میدهه که:
- تو چرا داری زندگی میکنی؟
- اصلا میخوای چکار بکنی،‌ها؟
- اگر این "دانشگا" رو نمی‌خَلقیدند روزاتو چه‌جوری شب می‌کردی و وقتاتو کجا حروم می‌کردی، ها؟ بگو؟
- (دقیقاً با همین لحن ... شما فک کنید!)
بعد من می‌گم: آخ‌جون!!! وایسا ... وایسا ...الان جوابتو می‌دم ... همّشو بلدم ...
.
.
.

اِ ...

چرا بلد نیستم؟
همچین بیراهم نمیگه این منادیه ها‌!!!



پ.ن: استاد بزرگواری می‌گفتند(نقل به مضمون):‌

"یه وقت طرف، حق رو نشنیده ... یا شنیده ولی قبول نداره(منطقاً) ...،

یه وقت دیگه س که طرف حق رو شنیده، ‌قبول هم داره(منطقاً!) ... ولی نمی‌تونه بپذیره!!! نمى‌خواد بپذیره!!! این رو کاریش نمی‌شه کرد دیگه!!!‌"

در زمره‌ی "طرف" ها نباشییییییییییم صلوات!

.

.

.

خصوصا "طرفِ" سومى!!!


[ یکشنبه 91/6/12 ] [ 5:5 صبح ] [ ف.رسول زاده ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 22144

پیچک